مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد

در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد

من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد

"دوستت دارم" که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد

صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد

اصغر عظیمی مهر

تا صبـــح گريــــه می کنم در عطر موهايت

امشب شب جمعه ست،جمعه!... و تو غمگينی

من در کنــــــارت هستــــم و من را نمــــی بينی

هـــی عکسها دور سرت  در گريــــه می گردند

«آهنگران» ، «چمران» ، «جهان آرا» و «آوينی»

يادت ميايد: « قرمه سبزی دوست دارم با... »

از انعکـــاس عکس گنگت  داخل سينـــی

« احمد» پدر را اشتباهی محض می داند

خط می زند« زهرا» مرا از دفتر دينــی!

تو مثل سابق پيش من در چادری گلدار

با آن دهان و چشم و ابرو و لب و بينی

در رکعت سوّم بـــه شک افتاده ای انگار

و پشت شيشه می زند باران سنگينی!

دارند می پوسند با تو ، با زمان ، با عشق

بر روی ميــــز کار من گلهــــای تـزئينــــی

از من چـــه مانده جـــز دو تا تصوير بر ديوار

يک راديو ، يک خاطره ، يک فرش ماشينی

شـبها ميان سجـده می آيی به آغوشم

امـــّا نمی فهمد تو را اين شهر پايـيـنی!

تا صبـــح گريــــه می کنم در عطر موهايت

سر را که بالا می کنی من را نمی بينی...

 

شاعر:جناب آقاي سيدمهدي موسوي

چهره‌ات با خسوف هم زیباست

رد نشو از میان قبرستان، مرده‌ها را تو بی‌قرار نکن
چادرت را به روی خاک نکش، روحشان را جریحه دار نکن

از قدمهای نرم تو بر خاک، تنشان توی قبر می‌لرزد
دست بر سنگها نزن بانو! به تب و لرزشان دچار نکن

عطر تو بوی زندگی دارد خطر جان گرفتگی دارد
مرده‌ها خوابشان زمستانی است، زودتر از خدا، بهار نکن

دلبری را به بید یاد نده، گوشه‌ی زلف را به باد نده
جان من! جان من به مو بند است قبض روح مرا دوبار نکن

عینک دودیت پر از معناست، چهره‌ات با خسوف هم زیباست
پشت آن تاج گل نشو پنهان، ماه من! با گل استتار نکن

ظرف حلوا به دست می‌آیم، چای و خرما به دست می‌آیم
روح دیدی مگر که جا خوردی؟ روح من! از خودت فرار نکن
 
به خودش هی امید داده کسی روبروی تو ایستاده کسی
به سلامش بیا جواب بده، مرد را پیش مرده خوار نکن

باز کن لب که وقت خیرات است ذکر، شادی روح اموات است
زندگان هم نگاهشان به تو است، شکر و قند احتکار نکن 

در نگاهت غرور می‌بینم اینقدر بد نباش شیرینم!
سوی فرهاد هم نگاهی کن خسروان را فقط شکار نکن

دل به چشم تو باختم اما، با غرور تو ساختم اما
آه مظلوم دردسر دارد سر این یک قلم قمار نکن

روز من هم شبی به سر برسد، صبح شاید به تو خبر برسد
«تا توانی دلی بدست آور» اعتمادی به روزگار نکن

شعرِ بر روی سنگ را دیدی؟ قبر کن با کلنگ را دیدی؟
چشم روشن! دو روز دنیا را پیش چشمم بیا و تار نکن

                        ************************************

چه عشق نفسگیر و عجب حال خرابی

دردانه‌ی جلفا ! برسان پیک شرابی


هم کیش تو هستم من از آن لحظه که دیدم

یک بوسه در آیین تو دارد چه ثوابی


انجیلت از این روز ببین آیه ندارد :

زیر پل خواجو، من و یار و لب آبی


در من متجلی شده روح القدسی مست 

امشب نکند مریم من! زود بخوابی


مرغی به قفس اینهمه مظلوم ندیدم

چون زلف چلیپای تو در پشت حجابی


هم درد من و عاشق دریا شده، هر کس

یک بار تو را دیده در آن دامن آبی


جز رفتن و هرگز نرسیدن به تو دیگر

سیراب ندیدم بکند هیچ سرابی


جای سرِ انگشت من، افسوس! نسیمی

انداخته در حلقه‌ی گیسوی تو تابی


با شب چه کند سینه‌ی این برکه بی تاب

وقتی که تو  اِی ماه! نخواهی که بتابی 


راهب شده‌ام گوشه‌ی محراب دو ابروت

اما نرسید از ملکوت تو جوابی


امروز ندیدی دل آیینه‌اییم را

یک روز بیاید که بگردی و نیابی


اشعار:جناب آقاي قاسم صرافان

وقتی که عشق مرجع تقلید می شود

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم...

 

*****************************

 

مردی که از دو چشم تو تبعید می شود
در امتحان حادثه تجدید می شود !

چون از شبی سیاه به اینجا رسیده است
بی اعتنا به تابش خورشید می شود

بی مقصد از تمام جهان دور گشته است
تنها ترین ترانه نومید می شود…

پچ پچ : (کسی چو اشک ولی خیس تر !)، (عجب!!)
او می رسد و شایعه تایید می شود!

وقتی نماز خواند ، صدایی بلند شد
یک پرسش و جواب : (ببخشید می شود -

بر آب سجده کرد؟!) … (عزیزم! چرا که نه ؟!
وقتی که عشق مرجع تقلید می شود!)…
۰۰۰
حالا که رفته مرد پریشان چشم تو
شاعر دچار حالت تردید می شود :

آدم نبود و… با تو به گندم سلام کرد ؟!
حوا نبود و سیب تو را چید؟!… می شود؟!

انصاف نیز چیز بدی نیست ،نازنین!
ظالم نباش !فاجعه تشدید می شود

این ،بذر عشق ، چیز عجیبی ست !… با شماست
یا سرو راست قامت و یا بید می شود!

گفتی : ( ببین! بهار به یک گل نمی شود!)
می گویمت ، دوباره به تاکید : ( می شود !)

حال تو هی بگو که زمستان گذشتنی ست
گیرم بله ! بدون تو کی عید می شود؟!

گل باش مرد خسته ز سرما سیاه شد
مردی که از دو چشم تو تبعید می شود

اشعار از:جناب آقای سیامک بهرام پرور

 

 

بغض هایم سنگین شده...

حبل الورید : قیمت یک تار موی تو !

آغاز می کنم غزلم را به نام تو
حبل الورید شعر مرا خون تازه شو !

حبل الورید غیرتِ مردانِ مرد نیست
حبل الورید : قیمت یک تار موی تو !

نزدیکتر به تو... نه ! تو نزدیک تر به من !...
اصلاُ نه این نه آن !... فقط از پیش من نرو -

- تا آیه آیه، وحی برقصم شبیه شعر
تا شعله شعله، نور بپاشم به کوچه و -

- خواب هزار ساله این شهر منجمد
شهر چراغ قرمز و آژیر و تابلو -

- در این نبرد تن به تن آشفته ... تن به تن ؟! ...
نه !... یک هزار و سیصد هشتاد و سه به دو !!

بانو ! تمام بُعد زمان رو به روی ماست !
تاریخ ، حرف کهنه و این عشق حرف نو !

تو حرف تازه ای و غزل می زند ورق -
- تقویم را و تا ابدیت ، جلو جلو -

هر صفحه را به بوسه تو مُهر می کند ...
خیام ، مست عطر دهانت ، تلو تلو -

... می آید و دوباره رصد می کند ... تو را !
شک می کند ... دوباره رصد می ... دوباره... دو -

نه ! ...صد هزار باره ! ....یقین می کند ! ... و بعد :
تاریخ نو : 1/ 1/ یکسال بعد تو !!

 

 

 

درست روی همین مصرع نخست برقص !
تو ریتم این غزلی ، پس بیا درست برقص !

هزار نامه سرخ از لبان خود بفرست (1)
بیا و پشت به صندوق زرد پست برقص !

ورق بزن ، ادبیات غرب و شرق تویی
نگاه حافظ و گوته به ساق توست ! برقص !

تو شور کردی عشقی ، شراب شیرازی
و روح سبز تو همزاد روح موست ...برقص !

به جستجوی زمانی که می رود از دست (2)
به پا به پایی هر واژه پروست برقص !

به دف بکوب و بچرخان شلال گیسو را
و تا سه تار تنش را ز غم نشست، برقص !

در این زمانه بیگانه وار طاعونی (3)
ببین که خواهش حتی خود کاموست : برقص !

تو شانس آخر این نسلهای نومیدی
نشستن تو شکست امید نوست ...برقص !...

*
بفهم ! کل جهان توی این غزل گیجند !
حواسشان به تو و گامهای توست ، به رقص !

(1) از پس فراقی طولانی / آنگاه که می بوسمت / احساس می کنم که نامه ای شتابزده را / به صندوق پست سرخی افکنده ام (نزار قبانی )
(2) به جستجوی زمان از دست رفته از مارسل پروست
(3) بیگانه و طاعون دو اثر از آلبر کامو

اشعار و توضیحات:جناب آقای سیامک بهرام پرور

اين طور زل نزن به من اي چشمهاي بيست!

 

بازهم اردیبهشت و هیجدهمین روزش...روز تولدم را برخلاف انتظار بسیاری دوست دارم...

 

اين گونه بر دوراهي تقدير من نايست
اين طور زل نزن به من اي چشمهاي بيست!
اين آشناي گم‌شده در عمق چشمهات
اين حس نابلد كه مرا پير كرده كيست؟
داري دل مرا به كجا مي‌بري عزيز!
باور كن اين ستارة تاريك مدتي است
دارد به چشمهاي تو ايمان مي‌آورد
باور كن اين غريبه تو را عاشقانه زيست
با دستهاي خود كفنم مي‌كني، ولي
اين عشق... اين ارادت... [اين منصفانه نيست]
دارم به روي دوش تو تشييع مي‌شوم
من مانده‌ام كه اين همه آدم براي چيست
من سوختم، هميشه همين طور بوده است
هي، گرگ بي‌ملاحظه! بازي حساب نيست

 

 شاعر:جناب آقای جواد کلیدری

 

 

 

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد


 

زنده یاد نجمه زارع

 

 

بانو نگو که "خسته شدم،وقت رفتن است"

بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده/ بی خیال قلبی که اینهمه تنها مونده ...

 

موی تو را رسول خدا شانه می کند

عطرش میان خانه مان خانه می کند

 

می دانی آن نگاه زلال این صدای گرم

این خانه را چگونه پریخانه می کند؟!

 

این چادر سفید زمان نماز صبح

یاس مرا شبیه به پروانه می کند!

 

حس می کنم گرفته دلت گرچه ساکتی

دنیا چه با تو ای گل ریحانه می کند

 

بانو نگو که "خسته شدم،وقت رفتن است"

فکرش مرا به جان تو دیوانه می کند

=

 

فکری به حال خستگی ما نمی کنی

وقتی که قصد رفتن ازین خانه می کنی؟!

*

یاد از تو و کبودی آن شانه می کنم

می میرم آه و موی تو را شانه می کنم

 

تا عطر تو همیشه بماند درین اطاق

در را به روی هیچ کسی وا نمی کنم!

 

باید تو را به منزل امنی رساند عزیز

فکری به حال دفن غریبانه می کنم!

*

کو آن صدف که لایق دردانه من است؟

ابریشمی که در خور پروانه من است؟!

 شاعر:سركارخانم نغمه مستشارنظامي

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که بینی چه می کشم

باور کن اتفاق نبود،عاشق ات شدم


با اينکه اعتقاد به ساعت نداشتم

يک شب که مثل مرگ حقيقت نداشتم  i

چشمم به دست و ساعتتان بود، اگر چه که

من به نگاه هاي بد، عادت نداشتم!

 انگار در تماس دل و چشم و ساعتت

تعريفي از زبانِ خجالت نداشتم

دستم به نبض ساعت تو ... « زود تر بزن !»

دستم به نبض دستِ تو ... « جرأت نداشتم »

خانم! چقدر مانده به دستانـَ...( نَه)، ساعتت ؟

تا لمس لحظه هاي تو فرصت نداشتم

             ?

من باز مثل عقربه ها خواب ديده بود

"من" مرده بود و قدرت حرکت نداشتم

بعد از تو با خطوط زمان قهر کرده ام

درياي گيج بودم و وسعت نداشتم

بعد از تو بي مهارترين «گريه» ها شدم

اصلاً به « مردِ گُنده» شباهت نداشتم

روزي هزار بار به خود گفته ام که کاش

کاري به کار ساعت دستت نداشتم

باور کن اتفاق نبود، «عاشق ات شدم»

"من" را ببخش! قصدِ جسارت نداشتم!

 

شاعر:جناب آقای محمد مبلغ الاسلام

 

 

 

 


بانو! چقدر ساده، چه گيرا نگاهتان

مي چرخد آسمان و زمين دور ماهتان


گيسويتان شبيه من و روز و حال من

مي آيد اين چه خوب به چشم سياهتان


سرباز، دل ندارد و بي بي خجالتي ست

لطفا سفارشي بشود پيش شاهتان


دستان من به دست شما ، اين گناه نيست

اما نترس، پاي دل من گناهتان


يكبار – اشتباه- " عزيزم" صدا زديد

عمريست دلخوشم به همين اشتباهتان

 

شاعر:جناب آقای سيد مهدي موسوي

 

دوباره حضرت سقا هوای دریا کرد

 

دوباره حضرت سقا هوای دریا کرد

درون مشک خودش یک قبیله دل جا کرد

دلش پر از غم و آتش ولی از ابروهاش

 برای دلخوشی کودکان گره وا کرد

سوار اسب سفیدش شد و به دریا رفت

سکینه با نگرانی فقط تماشا کرد

که حیدرانه عمویش چطور می جنگید

که د رمیانه ی میدان چگونه غوغا کرد

رسید بر لب ساحل و جذر و مد شد آب

صدای آب عوض شد به یاد طفل رباب

همین که چشم عمو بر نگاه آب افتاد

نشست بر لب آب و به او تذکر داد

اگر بمیری از این شرم بهتر است ای آب

که  موج میزنی و تشنه مانده طفل رباب

هزار شط فرات از نگاه او تر شد

شبیه مشک خودش روی ماه او تر شد

وزيد مثل نسیمی به سمت نخلستان

شبیه باد بهاری و نم نم باران

کلاغ های زیادی به آسمان رفتند

چه تیر هاکه پریدند و از کمان رفتند

هلال شد به روی اسب و مشک در بر داشت

و تیر بر بدنش داشت گل می کاشت

که تیر تشنه رسیداز کمان یک نامرد

و راه را به دل نرم مشک پیدا کرد

 

همین که دشت ز خون مشک تر می شد

فضای کرب و بلاهم مدینه تر می شد

و بوی یاس کنار شریعه می پیچید

نگاه آخر سقا مدینه را می دید

که تیر آمد و در شرم چشم او جان داد

به قتل عاشق دلخسته عشق فرمان داد

عمود آمد و این قصه را دگرگون کرد

خسوف شد همه جارا شفق پر از خون کرد

 

شاعر:جناب آقای محسن موسایی

خبر دهید گل زینب آه پرپر شد

 

دوقطعه ابر که فصل نگاهشان باران

دو چشمه عاشق رفتن دو رود سرگردان

دو تا نسیم بهشتی پر از لطافت عرش

که می وزند در اطراف عرش الرحمان

دوتا درخت بهشتی دوشاخه ی زیتون

دو گل اگر که ببویی بنفشه و  ریحان

دوتا فرشته که هرکس اگر ببیندشان

به شک بیوفتد از اینکه خداست یا انسان

دوسبز پوش بهاری دویا کریم خدا

دومجتبای مدینه دو سفره ی احسان

دو ابروان کمانی در آسمان خدا

که اخم و شادیشان یا عذاب یا غفران

دو آسمان بلا که اگر اراده کنند

به یک نگاه کنند کوفه را ویران

دوکوه سرخ احد در مدینه ی زینب

دو ایستاده ترینی که نامشان ایمان

دوتا مسافر راهی به گر یه ی یعقوب

دوتا عزیز مدینه دو یوسف کنعان

دوتا مسیح پسرهای مریم زهرا

دوتا عصا به دو دستان زینب عمران

دوتا صدف که اگر واکنند لب گویند

دو دُر زینبی اند و دو لولو مرجان

دوتا عقاب حنایی دوتا پرنده ترین

که می کنند در اطراف خیمه ها طیران

دوتا علی به دو ذوالفقار می جنگند

یکی به نام علی و یکی امام زمان

دو بچه شیر حجازی به غرش عباس

دوتا یلی که می آیند در دل میدان

یکی نگاه به یثرب نمود ونعره کشید

که آی قوم سقیفه قبیله ی شیطان !

دودست بسته ی حیدر دوباره باز شده

به انتقام دو سیلی که خورده مادرمان

اگر که مرد نبردید پیش ما آیید

چهل مبارز و یک زن کجاست غیرتتان !

هنوز در وسط کوچه مادر افتاده

هنوز فضه به دیوار تکیه اش داده

دوباره باد وزید و مدینه پیدا شد

دوباره زینب ما در مدینه زهرا شد

نوادگان علی در مدینه غریدند

و گرد خاک عجیبی دوباره بر پا شد

مغیره را که به سیلی زدند- داد زدند

که حال نوبت آن مرد بی سرو پا شد

دوتا علی بدو شمشیر نصفه اش کردند

که پشت کفر به دست دوتا علی تا شد

دوباره خیمه ی زینب به هلهله آمد

و باز شهر مدینه تبسمش وا شد

دوباره باد وزید به کربلا برگشت

زمان دوباره گذشت و به ابتدا برگشت

به عطر زینبی شان آسمان معطر شد

که وقت پر زدن این دوتا کبوتر شد

دوباره باد سیاهی به کربلا پیچید

و طفل زینب اسیر تمام لشکر شد

در ابتدا دوعلی را زهم جدا کردند

که چشم کوفه از این پست فطرتی تر شد

به سنگ و تیر و کمان و به نیزه و شمشیر

خبر دهید گل زینب آه پرپر شد

یکی برای تسلای خاطر مادر

به قتلگاه نشست و ذبیح مادر شد

یکی شبیه به قاسم قدش کشیده شدو

یکی به ضربه ی شمشیر مثل اکبر شد

یکی کنار برادر خمید  مثل حسین

وداغدار تن بی سر برادر شد

یکی به مادر  خود گفت خوب شد حالا

که پیش فاطمه شرمندگیت کمتر شد

 

شاعر:جناب آقای رحمان نوازنی

نازنین مریم

به خاطر تو...

برای کودکی هایت...

و به احترام درخواستت...

وای گل سرخ و سپیدم کی میایی
بنفشه برگ بیدم کی میایی
تو گفتی گل درآید من میایم
وای گل عالم تموم شد کی میایی

جان مریم چشماتو واکن سری بالا کن
در اومد خورشید شد هوا سفید
وقت اون رسید که بریم به صحرا آی نازنین مریم
جان مریم چشماتو واکن منو صدا کن
بشیم روونه بریم از خونه
شونه به شونه به یاد اون روزها وای نازنین مریم
باز دوباره صبح شد من هنوز بیدارم
ای کاش میخوابیدم تورو خواب میدیدم
خوشه غم توی دلم زده جوونه دونه بدونه
دل نمی دونه چه کنه با این همه غم
وای نازنین مریم وای نازنین مریم

بیا رسید وقت درو مال منی از پیشم نرو
بیا سر کارمون بریم درو کنیم گندمارو
بیا رسید وقت درو مال منی از پیشم نرو
بیا سر کارمون بریم بیا بیا نازنین مریم نازنین مریم

باز دوباره صبح شد من هنوز بیدارم
ای کاش میخوابیدم تورو خواب میدیدم
خوشه غم توی دلم زده جوونه دونه بدونه
دل نمی دونه چه کنه با این همه غم
وای نازنین مریم وای نازنین مریم

وای نازنین مریم وای نازنین مریم

 

شاعر:مرحوم محمد نوری (با اجرای زیبای ایشان)

تو خلسه‌آفرین‌ترین خدای خاطر منی

دل می رود ز دستم...

 

 

هلا هلا خمار من ! شراب تلخ و تیز شو

به چشم من نگاه کن ! کرشمه‌ی ستیز شو !

 

شراب شو ! لب مرا به می بکش ! هوس بده !

جواب عشق را تو با نگاه و بوسه پس بده !

 

حریر هندوچین رقص دامنت فریب شد

حیای گونه‌های من نصیب سرخ سیب شد

 

پر از پگاه و پونه آمدم که دلبری کنی

که پرنیان دیده‌ی مرا پر از پری کنی

 

به دشت قاصدک بیا که صبح زعفران شوی

بخند پیر می فروش تا کمی جوان شوی

 

سکوت کن به قدر چشم‌های من سکوت کن

و دست‌های غنچه را پر از گل قنوت کن

 

قناری از مبارکی قواره‌ی غزل شده

هلال روی ماه تو ضحی شده ... زحل شده ...

 

نگاه کن که عنقریب ِشعله و شراره‌ام

به فرق کهکشان رسیده تاج پر ستاره‌ام

 

ترانه‌خوان حالت کرشمه‌بازی‌ات منم

قصیده‌گوی سرگذشت نغمه‌سازی‌ات منم

 

به زلف قیچک صبا دو دست را بهانه کن

دودست عشق را بگیر و رقص عاشقانه کن

 

چه زلف عنبرینه‌ای ... چه قامت قرینه‌ای ...

چه چشم‌های مکّه و ... چه سینه‌ی مدینه‌ای ...

 

چه دست‌ها که زخمه شد به تار گیسوان تو

چه نغمه‌ها که سر نزد ز لحن مهربان تو

 

لب از لبت شکفته شد ... شقایقان خجل شدند

تمام دل‌برندگان اسیر دست دل شدند

 

چه با دو چشم مست خود ملاحتی به هم زدی

سلیقه هم علاقه شد چه عشوه‌ای رقم زدی

 

مرا بتن به لمس خود که روح من غزل شود

مرا بگیر در بغل که شکّرت عسل شود

 

مرا ببوس در برت که لب پر از مذاب شد

که لب انار شد انار و دانه دانه آب شد

 

جنون به آتشم بکش چراغ شعله داغ کن

بسان سروها مرا در اعتدال باغ کن

 

صنوبران به اعتبار بودن تو آمدند

اقاقیان به گفتگوی سوسن تو آمدند

 

تو خلسه‌آفرین‌ترین خدای خاطر منی

تو نور کوهی از نگین ... تو درّ ِ نادر منی

 

دلم به محض دیدنت محال شد ... مدید شد

دو تیر‌ خورد و چشم‌های شاهدم شهید شد

 

تو با خودت غریبه‌ای به غیر آشنا نشو !

و با سکوت پونه‌ها صدای بی صدا نشو !

 

سوار باد شو ...شبیه موج‌ها به دف درآ

که هدهد هوا شوی ... که خوش‌خبر کنی مرا

 

بگو سوار بادها شوم نوازشت کنم

بتم شوی ... پرستشت کنم ... نیایشت کنم ...

  شاعر:جناب آقای حافظ ایمانی       

در ازدحام حرم

با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو!

درحرم قطره قطره  می افتاد  آسمان  روی  آسمان  بانو

صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شوداما

به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو

گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم

 باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان،بانو

باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو

دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...

شاعری در قطار قم - مشهد چای می خوردو زیر لب می گفت:

شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو

شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است

بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو

این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی

زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو!

کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است

زادگاه من و مزار من است ،مرگ یک روز بی گمان ...

 

شاعر:جناب آقای سیدحمیدرضا برقعی

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...

به ياد مرضيه ي عزيزم...

يك سال از پروازش گذشت...



خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...

گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!!

...

سخت است این‌که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته‌ام سَـرِ ِ خود را اگرچه عشق

یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله‌های دلم درد می‌کشند

باید دوباره زاده شوم ـ عاری از گناه! ـ

شاعر:مرحومه نجمه زارع

چقدر دلخورم از این جهان بی موعود...


رفتی و صبر و قرار مرا بردی...

 

کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز...

که پیش ازین؟ که هم اکنون؟ که بعد ازآن؟ که هنوز؟

 

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟؟!

که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟

 

سوال می کنم از تو هنوز منتظری؟

تو غنچه می کنی این بار هم دهان : که هنوز!

 

چقدر دلخورم ازاین جهان بی موعود ؛

ازین زمان که پیاپی ... و آسمان که هنوز...

 

جهان سه نقطه ی پوچی ست، خالی از نامت

پر از «همیشه همین طور» از «همانکه هنوز»

 

همه پناه گرفتند در پی «هرگز»

و پشت هیچ نشستند ازین گمان که «هنوز»

 

ولی تو «حتماً »ای و اتفاق می افتی !

ولی تو «باید»ی ای حس ناگهان که هنوز

 

شاعر:جناب آقای محمد سعید میرزایی

 

 


این روسری آشفته ی یک موی بلند است

 آشفتگی موی تو دیوانه کننده ست

 

بالقوّه سپید است زن اما زن این شعر

موزون و مخیّل شده و قافیه مند است

 

در فوج مدلهای مدرنیته هنوز او

ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است

 

پرواز تماشایی موهای رهایش

تصویرِ رهاکردن یک دسته پرنده ست

 

دل غرق نگاهیست که مابینِ دو پلکش

یک قهوه ای سوخته ی خیره کننده ست

 

با اخم به تشخیصِ پزشکان سرطان زاست

خندیدن او عامل بیماری قند است

 

تصویر دلش با کمک چشمِ مسلّح

انگار که سنگی تهِ شیئی شکننده ست

 

شاید به صنوبر نرسد قامتش امّا

نسبت به میانگین همین دوره بلند است


ماه است و بعید است که خورشید نداند
میزان حضور و حذرش چند به چند است


شاعر:جناب آقای صالح دروند

بین آغوش تو بگذار بسوزم به جهنم...

 

ناگهان عطر تو پیچید در آغوش اتاقم

با سرانگشت نسیم آمده بودی به سراغم

زیر و رو کرد مرا دست نسیمی که خبر داشت

من خاموش سراپا همه خاکستر داغم

بین آغوش تو بگذار بسوزم به جهنم-

که به آتش بکشد باغ مرا چشم و چراغم

بیت در بیت بیا پیرهنم باش از آن پس

آشنا می شود آغوش تو با سبک و سیاقم

حرف چشمان تو مانند غزل های ملمع

واژه در واژه کشیده است از ایران به عراقم

 

شاعر:جناب آقای سیدحمیدرضا برقعی

 

بیار سرمه و بر چشم های ماه بکش

دمی در آینه خود را ببین و آه بکش

بعید نیست به سوی تو قبله برگردد

تمام مجتهدان را به اشتباه بکش

***

همین که زنگ زدم /باز کن/ دو دستت را

مرا ازین همه باران به سرپناه بکش

به صرف بوسه ی لب سوز میهمانت را

کنار پنجره تا میز صبحگاه بکش_

که شعر سر کنم:

"...ای زندگی منم که هنوز..."

که پیپ چاق کنم...

بی اراده آه بکش!

پر است خانه ات از صبح و رنگ و طرّاحی

مرا سپید صدا کن ولی سیاه بکش

پر است سینه ام از شعرهای ناگفته

به من نگاه کن و مرد پابه ماه بکش

 

تو را چنان غزلی تازه بر لب آوردم

مرا مجسّمه ای کن به کارگاه بکش

گل مرا بتراش و دل مرا بخراش

سپس به مسلخ دردآور گناه بکش

: "مرا ببوس..."

...که چشمم به زندگی وا شد

مرا ببخش اگر...

: "اشک من هویدا شد..."

درین مجسّمه از روح خویش جاری کن

بگیر دست مرا و به چارراه بکش

 

شاعر:جناب آقای علیرضا بدیع

 

 

پر می کشم از کوچه و از کوی تو ناگاه...

۱۸ اردیبهشت آمد و زود رفت...

 

پر می کشم از کوچه و از کوی تو ناگاه

ای هلهله ی کوچ پرستوی تو ناگاه!

بر من بوز ای رو سری ریخته در باد!

ای هی هیِ  پُرهای و هیاهوی تو ناگاه

ای حادثه ی زیر و بم زلف تو یکچند!

ای پیچ و خم لی لیِ گیسوی تو ناگاه!

افتاد لب پنجره گلدانِ شب پیش

پیچید در آن حول و ولا بوی تو ناگاه

ناگاه تر از هرچه به ناگاه تر از گاه

نازل شدم از چشم سخنگوی تو ناگاه

شعر آمد و در زیر و بم نبض من افتاد

برخاستم از زنگ النگوی تو ناگاه

بی سنگ شکستیم سکوت و من و صد بغض

در آینه ی گنگ فرا روی تو ناگاه

ای بارش بی واسطه فیض تو یکریز!

ای رعد گره گیر دو ابروی تو ناگاه!

تا سیب کشیدند تو را در گذر باد

ما بید نشستیم لب جوی تو ناگاه

ای سوز! چه کردی گله با داغ که خورشید

پیچید و گره خورد به سوسوی تو ناگاه؟

اسلیمی نقش آبی گل بوته تر از باغ!

بی گنبد گلدسته ی بازوی تو ناگاه!

لبخند ترک خورده ی گلنار تر از سیب!

از تاک گریبان سر لیموی تو ناگاه!

ای ماه هنوز آمده ی رفته تر از دیر!

سرو آمده ی قامت دلجوی تو ناگاه!

سر می رسم از صبح سپیدی که به راه است

از قافله ی گمشده در موی تو ناگاه

بر من بوز ای روسری ریخته در باد

ای هیمنه ی هی هی و هوهوی تو ناگاه!

ای حادثه ی زیر و بم زلف تو یکچند!

ای پیچ و خم لی لیِ گیسوی تو ناگاه!

آویشن افتاده به هوهوی نسیمم

از من مگریز ای رم آهوی تو ناگاه!

 

 

شاعر:جناب آقای دکترمحمدحسین بهرامیان

 

 

 

بوسه به بوسه در دهن من رطب بریز

رویای رود باش ، غزل در مَصَب بریز!
شط الشراب باش به شط العرب بریز –

- تا شور پارسایی ات اروند سازدش ،
دُر دَری درون خلیج ادب بریز !

کج کج نگاه کن به من و جرعه جرعه می
از تُنگ چشمهات بر این تشنه لب بریز

اصلا بیا و فرض بکن قرن هشتم است !
یکسان به جام رند ومن و محتسب بریز !

لیلی تر از لیالی پیشین حلول کن
در من برقص و در رگ و خون و عصب بریز

عیسای من ! حواری ات از دست رفته است
یک کاسه لطف باش ، به پای طلب بریز !

آتش بگیر ! باد شو و خاک کن مرا
آب از... سَرَم ...چه یک وجب و صد وجب ! ...بریز !!

خرما پزان عشق و جنون باش و بی امان
بوسه به بوسه در دهن من رطب بریز

بگشای بند موی خودت را و ناگهان
بر روی صبح ِبالش من ، عطر ِشب بریز ...

 

 

 

انکحتُ... عشق را و تمام بهار را !

 زوّجتُ... سیب را و درخت انار را !

متّعتُ... خوشه‌ خوشه رطب‌های تازه را

گیلاس‌های آتشی آب‌دار را !

هذا موکّلی... غزلم دف گرفت، گفت:

تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را !

یک جلد... آیه ‌آیه ­ی قرآن! تو سوره‌ای!

چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !

یک آئینه... به گردن من هست... دست توست،

دستی که پاک می‌کند از آن غبار را

یک جفت شمعدان...؟! نه عزیزم! دو چشم توست

که بردریده پرده شب‌های تار را !

مهریّه تو چشمه و باران و رودسار

بر من بریز زمزمه آبشار را !

ده شرطِ ضمنِ... ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار!

با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را !

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده

پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را !

 

  اشعار از :جناب آقای سیامک بهرام پرور

من نذر کردم، باز هم در شعرهایم/وزنم، عروضم، قالبم،بحرم تو باشی

برای آمدنت...

شاید جواب هل اتی…دهرم؟ تو باشی
مجنون ترین دلداده ی شهرم تو باشی
من دوست دارم توی گردابت بیفتم
غرقم کنی در موجها، بحرم تو باشی
من نذر کردم، باز هم در شعرهایم
وزنم، عروضم، قالبم،بحرم تو باشی
بازی قهر و آشتی را دوست دارم
وقتی دلیل رنجش و قهرم تو باشی
من حاضرم هر جام تلخی را بنوشم
وقتی طبیبم، یا که پا زهرم تو باشی
جلدی بیا زیبای خفته رفت از دست
من خواستم شهزاده ی شهرم تو باشی
این سالها نامحرمان بسیار بودند
با بوسه بیدارم اگر محرم تو باشی

 

 

 

دست در دست تو یک شب کوچه های لیز را…
پا به پایت تپه را ٬ سرتاسر جالیز را…
با قطار خاطراتت روستا را شهر را…
اصفهان را٬ یزد را٬ ماسوله را٬ تبریز را…
از تمام ماه های بودنم مرداد را…
از میان فصلهای بودنت پائیز را…
طالقانی٬ شرجی مرداد تا عصر جدید
پارک لاله٬عصر آبان٬ بارش یکریز را…
عطر نرگس٬ طول یلدا٬ یک خیابان خستگی
جیبهای خالی امٌا از خوشی لبریز را…
می فشاری دست من را دزدکی در جیب هات
می نویسی در کفم آن مشق شور انگیز را
نیمه ی شب ٬پیچ بعدی خوابگاه دختران
یک نگهبان٬عقدنامه؟!٬حرفهای تیز را…
صبح فردا ٬ابن سینا  ٬راه را کج می کنی!
دوست دارم تا ابد این شرم و این پرهیز را
طعم خوب عکسهای کاغذی در نیمه شب
باز هم واکرده امشب این کشو از میز را
توی آلبوم بیست سالِ عاشقی قُل میزند
دوست دارم قُل قُل این دیگ سحر آمیز را

 

اشعار از :سرکار خانم پروانه بهزادی

گل که منسوب تو گردد رنگ و بویش می دهند

 

ای محمد (ص)ای رسول بهترین کردارها
حسن خلقت شهره در اخلاقها ، رفتارها

در بیانت بند می آید زبان ناطقان
قامت مدحت کجا و خلعت گفتارها

بال رفتن تا حریمت را ندارد این قلم
قاب قوسینت کجا و مرغک پندارها

طفل ابجد خوان تو سلمان سیصد ساله است
استوار مکتب ایثار تو عمارها

تا نفس داریم و تا خورشید می تابد به خاک
دل به عشق بی زوالت می کند اقرارها

پای بوسی تو عزت داده ما را اینچنین
گل نباشد کس نمی آید سراغ خارها

کی رود از خاطرم یادت که در روز ازل
کنده اند اسم تو را بر سنگ دل حجارها

داغ تو در سینه ی ما هست چون خاک تواییم
لاله کی روییده در آغوش شوره زارها

گل که منسوب تو گردد رنگ و بویش می دهند
شاهد حرفم گلاب و شیشه ی عطارها

وقت رزمت آنچنانی که میان کارزار
رو به تو آرند وقت خستگی کرارها

ای که با خون دلت پرورده ایی اسلام را
چشم واکن که نهالت داده اکنون بارها

سنگ می خوردی و می گفتی که ایمان آورید
کس ندیده از رسولی اینچنین ایثارها

با عیادت از کسی که بارها آزرده ات
روح ایمان را دمیدی بر دل بیمارها

خم به ابرویت نیاوردی در این بیست و سه سال
بر سرت گرچه بلا بارید چون رگبارها

رفتی و داغ تو پشت دین رحمت را شکست
جان به لب شد از غمت ، شهرت مدینه ، بارها

تا که چشمت بسته شده ای قافله سالار عشق
رم نمودند عده ای و پاره شد افسارها

آنقدر گویم پس از تو میخ در هم خون گریست
ناله ها برخواست بعدت از در و دیوارها

شاعر:جناب آقای محسن عرب خالقی

 

 

گل کرده در زمین، کرم آسمانیت
آغوش باز می رسد از مهربانیت

حالا بیا و سفره مینداز سفره دار
حالت خراب می شود و ناتوانیت

دارد مرا شبیه خودت پیر می کند
جان برده از تمام تنم نیمه جانیت

یوسف ترین سلاله ی تنها تر از همه
سبزی رسیده تا به لب ارغوانیت

این گرد پیری از اثر خاک کوچه است
بر موی تو نشسته ز فصل جوانیت

باید که گفت هیئت سیار مادری
خرج عزا شدی و خدای تو بانیت

زهر از حرارت جگرت آب می شود
می گرید از شرار غم ناگهانیت

زینب به پای تشت تو از دست می رود
رو می شود جراحت زخم نهانیت

آقای زهر خورده چرا تیر می خوری؟
چیزی نمانده از بدن استخوانیت

شاعر:جناب آقای محمد امین سبکبار

آزاد گشت آب ، ولیکن هزار حیف !شد شیردار مادر و ، بی شیرخواره بود

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)

 

بیش از ستاره زخم و ، فلک در نظاره بود
دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود
لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها
دشتی ز سوز سینه ی زینب شراره بود
می خواست تا ببوسد و برگیردش زخاک
قرآن او ، ورق ورق و پاره پاره بود
یک خیمه نیم سوخته ، شد جای صد اسیر
چیزی که ره نداشت درآن خیمه ، چاره بود
در زیر پای اسب ، دو کودک ز دست رفت
چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود
آزاد گشت آب ، ولیکن هزار حیف !
شد شیردار مادر و ، بی شیرخواره بود
چشمی - برآنچه رفت به غارت - نداشت کس
اما دل رباب - پی گاهواره بود
یک طفل با فرات ، کمی حرف زد ولی
نشنید کس ، که حرف زدن با اشاره بود
یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود
در پشت ابر ، چهره ی هر ماهپاره بود
از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد
از مشت ها بپرس که با گوشواره بود

شاعر:جناب آقای علی انسانی

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

 

مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد


کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

 

 می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی

در هوا تیغ دو دم  نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.

 

شاعر:جناب آقای سید حمیدرضا برقعی

 

 

...زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

 به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

 

 

 

ازسخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

 

 

شاعر:جناب آقای فاضل نظری

بی تـو مجنونم و مجنونم و جـان می‌خواهم

۱

چه پشتـکار شگرفی . . . هنوز در قفسم

هنوز هستم و از رو نمی‌رود نفسم

نفس بریده‌ی بی اختیار پاییزم

دخیل بسته‌ی زردم ، دچار پاییزم

تـنـم مزاحم تصمیم گرگ خواهد شد

تنی که کوچک و. . . بعدش بزرگ خواهد شد . . .

□  □  □

تنی که مادر خوبش به خاطر سفرش

به کوچه طعنه زد آب ریخت پشت سرش

و کوچه رفت . . . ولی جاده را نشانه گرفت

تنی نرفته ، سراغ از مسیر خانه گرفت

تنی که بی خبر از شب ، چراغ می‌خواهد

دلش گرفته . . . دلش نان داغ می‌خواهد

و توی سفره‌ی داغی که رفته زیر زمین

غذای خوب فقط نان داغ دارد و مین

هوای خوب که جا کرده‌است توی گلو

گرسنه می‌شود و می‌خوراندش از تـو

تنی که بودن خود را غلاف خواهد کرد

به جسم بی رمقش اعتراف خواهد کرد . . .

. . . و خون ، شهید بزرگی که تازه می‌آید

که با اجازه‌ی تـن ، بی اجازه می‌آید

که سرخ تر شده و سینه چاک می‌خواهد

برای واژه شدن مرد خاک می‌خواهد

صدای مادر از آن سوی جاده منتظر است

که ؛ "مرد خاک همینجاست ، روی ویلچر است "

و مرد من که پـر از بوی خاک آمده‌است

توقّعی است که با یک پـلاک آمده است

تنی که سخت نفس می کشد به خاطر من

همین سه حرف برایش به جای مانده : " و  ط  ن "

. . .

وطن ! خدای تنم ! نه . . . تن خدایی من !

بزرگ‌زاده‌ی خـون ! عشق شیمیایی من !

که بود از تـن مین خورده‌ات کنار کشید ؟

به دور خستگی‌ات سیم خاردار کشید ؟

که بـود محو شد از بیکرانه‌ی بـدنت ؟

که باز شیشه‌ی خون را شکسته توی تنت ؟

کجا مرا به دلیل تو خواب می‌کردند ؟

کجا از آمـدنم اجتـنـاب می‌کردنـد ؟

کدام جاده تنت را به این خرابه کشاند ؟

که رفت و نامه‌ی من را به مادرم نرسانـد

وطن ! تنی که برای تو می‌تـپـد این است

برای شانه‌ات این اتـفـاق سنگین است

برای شانه‌ات این اتفاق "جنگ" تر است

دلی که تیر ندارد ولی "تفنگ" تر است

دلی که تن شده و می‌تـپـد بدون درنگ

دلی که صلح ندارد فقط به خاطر جنگ

تنی که پشت به دریا ، برای شادی تو

دخیل بسته به سلّول انـفـرادی تــو

به من نگاه کن ! این من ، منِ برنده‌ی تـو

شهید خانه خرابت ، شهید زنـده‌ی تــو

شهید زنده‌ی یک درد بی جهت مـزمِـن

شهیدِ وصـل به کپـسول‌های اکسیژن

قسم به تشنگی‌ام قطره‌ای شراب بـده

به مستِ لحظه‌ای از پـیـکرت جواب بـده

به من که مادر خوبم به خاطر سفرم

به کوچه طعنه زد و آب ریخت پشت سرم

□  □  □

زمان که فعل محال است می رسد به جنون

زمین مسیر بلندی است ، جاده‌ای از خون

به او که دوست ندارد  دلش بزرگ شود

بگو  کجای کتابش نوشته ؛ گرگ شود

 

۲

شانه از دست تو خالی است تکان می‌خواهم

با تو از حادثه هایت هیجان می‌خواهم

و تو از متن همین حادثه برمی‌خـیـزی

من گریزانم از این عشق . . . امان می‌خواهم

با تـو از حادثه لـبریزم و از حادثه پُـر

بی تـو مجنونم و مجنونم و جـان می‌خواهم

آه . . . وقتی سر این سفره‌ی خالی باشم

ترس از عشق ندارم غم نان می‌خواهم

درد اگر راه به این جاده‌ی زخمی بـبـرد

من از این راهِ پُـر از زخم نشان می‌خواهم

نیستی ، نیستی ، آنـقدر که از چشمانم

بی تــو یک جفت نـگاه نـگران می‌خواهم

بعد ، روزی سر این جاده‌ی زخم‌آلوده

زرد می‌آیی و از جسم تـو جان می‌خواهم

زرد می‌آیی و این حادثـه‌ی بی سر را

از تنِ زخمی آن عشق . . . از آن می‌خواهم

راه زخمی شده از فاصله ها می ترسم

جاده دور است و دراز است ، توان می‌خواهم

جاده دور است و دراز است که تنها باشم

نه . . . کسی نیست بیاید . . . چمدان می‌خواهم

 

شاعر:سرکارخانم زینب(لیلا)صبوری زاده

 

در نبض نگاه تو گناه است...

 

 

پیدایش قلب صاف صاف سخت است

در صدق و صفا شکاف سخت است

 

 در وعده دیدن تو دایم

بی چون و چرا خلاف سخت است

 

 در بطن دلم چنان سرشتی

واکردن این کلاف سخت است

 

 شمشیر نگاه تو چه تیز است

بگذاشتنش غلاف سخت است

 

پروانه شدن چقدر آسان

بی شمع رخت طواف سخت است

 

در نبض نگاه تو گناه است

با دیدن آن عفاف سخت است

 

توعین خلوص پاک هستی

اینگونه شدن گزاف سخت است

 

 

سبز است صدای تو همیشه

پیش سخن تو لاف سخت است 

 

 

 گفتم به تو آنچه در نهان بود

در پیش تو اعتراف سخت است

 

 

شاعر:جناب آقای موسی درگاهی

برگرفته از وبلاگ:http://moosakalim.mihanblog.com/

 

 

باران گرفت و لهجه دریا قشنگ شد

باران گرفت و لهجه دریا قشنگ شد

پرواز مرغ ابی رویا قشنگ شد

باران پرید در وسط خنده های موج

ماهی به رقص آمد و دریا قشنگ شد

باران گرفت و بوی طراوت حوانه زد

احساس خاک، معجزه آسا قشنگ شد

باران گرفت و خنده رنگین کمان شکفت

دنیا شبی شبیه معما قشنگ شد

باران کشید دست نوازش به روی خاک

در کوه و دشت، خنده گلها قشنگ شد

باران نشست در افق چشم پنجره

در چشم خیس پنجره دنیا قشنگ شد

باران زلالی دل ما را برهنه کرد

در ذهن عشق، خاطره ما قشنگ شد

باران گرفت و عطر جمال خدا وزید

عالم ز آب و رنگ اهورا قشنگ شد

باران گرفت و فطرت هستی شکفته شد

یک صبح ناگهان همه دنیا قشنگ شد

 

شاعر:جناب آقای رضا اسماعیلی

چه ساده ام که به عشقت هنوز پابندم

در آستانه ی ۱۸ اردیبهشت

چه ساده ام که به عشقت هنوز پابندم

به روزگار خودم جای گریه می خندم

چه ساده ام که پس از این هزار و هجده سال

هنوز هم به قراری که بسته ای بندم:

که می رسیّ و برای همیشه می مانی

و می دهی به نفس های خسته ام جانی

به انتهای خودم می رسم به این بن بست

همیشه قصه ی بی سرپناهی ام این است

همیشه آخر هر اتفاق می بازم

برنده باشی اگر،من به باخت می نازم

...

نشسته کنج قفس یک پرنده ی زخمی

تو حال خسته ی من را چگونه می فهمی؟

پرنده ایّ و قفس را ندیده ای هرگز

تو طعم تلخ قفس را چشیده ای هرگز؟

نشسته زیر پرت آسمان...چه خوشبختی

همیشه دور و برت آسمان...چه خوشبختی

تو از پرنده ی بی بال و پر چه می دانی؟

تو ای پرنده ی پر شور و شر...چه می دانی؟

دوباره سادگی ام کار می دهد دستم

نمی شود که از عشقت گذشت،دلبندم!

اگر چه سر به هوایی،قرار یادت نیست

هنوز هم به قراری که بسته ای بندم

هنوز هم که هنوز است حین هر باران

تو را برای نفس هام آرزومندم

تو سهم عاشقی ام...  نه ،نبوده ای هرگز

به روزگار خودم جای گریه می خندم

 شاعر:سرکار خانم لیلا عبدی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت

یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

باید زبان حال دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی

* شاعر: دکتر محمدحسین بهرامیان

*با پوزش از دوستان عزیزم مجبور به حذف شعر قبلی شدم و سروده ی زیبای دکتر بهرامیان را جایگزین کردم.